ساز امکان از شکست آواز پیدا می کند


بال بر هم می خورد پرواز پیدا می کند

می نهد پیش از سخن گردن به تیغ انفعال


چون قلم هرکس که شرح راز پیدا می کند

پاس ناموس حیا هم نیست آسان دشتن


چون جبین برنم زند غمازپیدا می کند

نور عبرت نیست دل را بی غبار حادثات


از شکست این آینه پرداز پیدا می کند

چون خط پرگار بر انجام می سوزد نفس


تاکسی سررشتهٔ آغازپیدا می کند

همچو شمع افسانهٔ دعوی مسلسل کرده ای


این زبان آخر دهان گاز پیدا می کند

چون نگه هر چند در مژگان زدن گم می شویم


حسرت دیدار ما را باز پیدا می کند

تا بود ممکن حدیث پنبه باید گوش کرد


نغمه ها این محفل بی ساز پیدا می کند

نفس کافر را مسلمان کن کمال اینست و بس


سحر چون باطل شود اعجاز پیدا می کند

حسن بی ایجاد عشقی نیست در اقلیم ناز


گل چو موج رنگ زد گلباز پیدا می کند

عجز چون موصول بزم کبر یا شد عجز نیست


گر نیاز آنجا رساندی ناز پیدا می کند

پا ز جوش آبله بیدل مقیم دامنست


هرکه سامان کرد عجز اعزاز پیدا می کند